شهید حســن نقــوی

جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران

شهید حســن نقــوی

جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران

شهید حســن نقــوی

آنچه ملاحضه می فرمائید در مورد شهید والا مقام حسن نقوی از شهدای دانش آموز شهرستان بهشهر می باشد که به همت اعضای جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران پژوهش و ارائه شده است . انشاءالله مورد قبول قرار گیرد.
نام پدر : حیدر علی
تاریخ تولد : 1343/12/01
تاریخ شهادت : 1362/12/05
محل تولد : بهشهر
جاویدالاثر
نحوه شهادت : جراحات وارده به بدن
محل شهادت : دجله - عملیات خیبر
منتظر نظرات و پیشنهادات و اطلاعات شما هستیم.

بايگاني

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

 قبل انقلاب یه روزاز مسجد جامع که می آمد؛ پلیس ها دنبالش کردن، رفت تو کوچه بانک ملی به ناچار پرید توی حیاط یه نفر، برعکس اونا مهمان داشتن و نشسته بودن سر سفره. پلیسها در زدن، صاحب خونه در را باز کرد. وقتی سراغش را گرفتن گفت: کسی خونه ی من نیومد من مهمان دارم الان هم دارن غذا می خورن بیاین ببینید. حسن را سر سفره کنارشان نشانده بودن... . 

 از صبح هر چه گشتیم دنبال یه شماره تماس از منزل شهیدی که مادر سید عباس گفته بود نشد. مادرش تازه از سفر حج آمده بود. بخاطر همین خیلی دوست داشتم حتماً منزل ایشان برویم.فاطمه لیست شهدا را گرفت و دنبال یه شهید خیبر می گشت، ولی بازهم نشد. کار به جایی رسید که شروع کردیم به سرزنش کردن خودمان.

که یه دفعه یاد موارد داخل فلش که برای این شهید از کنگره شهدا گرفته بودیم افتادم؛  خوشبختانه شماره تماس منزلشان پیدا شد.

با خوشحالی تماس گرفتیم. روضه منزل امانی باعث شد همین امروز بریم.

مادر: نرم نرم شروع کرد به صحبت؛ بیان شیرین و جذابش رو لهجه سبزواری شیرین تر می کرد.

اینجا که بود با شهید عباس زاده و موسی زاده فعالیت می کرد.(حسن گاهی اوقات از خاطراتش می گفت.)

 قبل انقلاب یه روزاز مسجد جامع که می آمد؛ پلیس ها دنبالش کردن، رفت تو کوچه بانک ملی به ناچار پرید توی حیاط یه نفر، برعکس اونا مهمان داشتن و نشسته بودن سر سفره. پلیسها در زدن، صاحب خونه در را باز کرد. وقتی سراغش را گرفتن گفت: کسی خونه ی من نیومد من مهمان دارم الان هم دارن غذا می خورن بیاین ببینید. حسن را سر سفره کنارشان نشانده بودن... 

من بودم تو این خونه با چهار تا دختر و عروس و مادر شوهر. شوهر هاشون همه رفته بون جبهه.دامادم یکی پاسدار بود یکی ارتشی، پسرم پاسدار بود. پدرشون بسیجی می رفت جبهه، 21 بار هم اعزام شد.

یه صبح به پدرش گفت: می خوام برم جبهه. پدرش موافق نبود می گفت: باش درس ات رو بخون. به هر حال رضایت نامه رو گرفت.

چهار سال جبهه بودهمش دلش می خواست اونجا باشه. یه کم که می ماند می رفت. برای آموزش رفت چالوس، همه دوستاش آمدند 24 ساعت بهشهر ماندند ولی حسن از همانجا رفت.


اصلاً کار انظاری رو دوست نداشت. همیشه می گفت: آدم اگه کاری می کنه برای رضای خدا باید بکنه.

یه بار که از باغ تپه اعزام می شد، یه نفر انار آورده بود، گفت:  این برای حسن، گفت: حسن نخوره برادر حسن می خوره. همه چیزش برای خدا بود.

کشتی گیر بود. شب آخر که می خواست بره ، رفت با همه خداحافظی کرد.شب گذشت، رفتم منزل عمه اش (همسایه مونه) گفتم: دیر وقته بریم. گفت: صبر کن یه فن دیگه بهش یاد بدم.

حسن خیلی شوخ بود همش با بچه ها شوخی می کرد. تلوزیون مصاحبه با یه پسر بچه اصفحانی توی اردوگاه عراق رو نشان می داد همونی که گفته بود تا چادر سر نکن مصاحبه نمی کنم. گفت اگه من هم برم جبهه م پا شونه مین سر عراقی ها مره تپ زننه گننه وننه.


از شهادتش پرسیدیم: با بغض گفت: شد 28 سال؛ آخر های 62 مفقود شد. شهادتش با تولدش یکی شد 20 روز مانده به عید به دنیا آمد 20روز به عید هم رفت جنگ و مفقود شد. از اهواز زنگ زدن گفتن حسن تو جزیره مجنون مجروح شده؛ آمدن تو آب غرق شدن چی شد خدا می دونه.

چند بار خواب دیدم که گفت میام.

کتاب خونه شهید رو هم دیدیم

حسن یه روز به مازندرانی گفت:ته نون نخوانی  گفتم: مگه قراره همش تو نون بگیری، خواهرات هستن میرن می گیرن. گفت: هر وقت من مُردم خواهرام برن نانوایی... . بار سنگین نمی تونم بلند کنم یه روز از حیاط ناراحت شدم(کسی نبود وسایلی که خرید رو بیاره) شب پدر و پسر رو خواب دیدم.


مادر می گفت: ما خودمان غریب بودیم من بچه گرمسارم، آقام بچه سمنانه، الان هیچکدام از بچه هاش بهشهر نیستن شاید مادرهم چون چشم به راهه هنوز اینجا مانده .

نمی دانم برای غربت تو اشک بریزم یا برای چشمان منتظر وتنهای مادرت یا برای خودم که از قافله جا مانده ام.

میثم میثم
۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۲ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر